زمستان بود هوا تاریک و شب سرد و دلم تنها
به سوی نا کجا آباد از درد تنهایی رهسپر بودم
نمیدانستم که اخر هر رهی راهزن دارد
امان از خامی و زهر جوانی کردن ها
دلم رفت از اینجا تا آن دورها دورها
طفلک می اندیشید آسمان آنجا
به رنگ ارغوان باشد و شاید سرخ
اما...
امان از خامی و زهر جوانی کردن ها